صبحهای پاییز با اینکه هوا آفتابی است، گویا پرتو خورشید کسلتر و بی رمقتر از آن است که یخ اول صبح آدمها را باز کند و قلنجشان را بشکند؛ این است که توی واگنهای قطارشهری، اوایل صبح بیشتر سکوت است تا همهمه و صحبت.
پیرمرد، ایستگاه پارک ملت سوار شد. لاغراندام بود با چهرهای آفتاب سوخته. خودش را رساند به جایی از واگن که تراکم کمتری بود؛ دایرهای کوچک دستش گرفت و شروع کرد به زدن و خواندن اشعاری با لهجه محلی.
چند دقیقهای نواخت و خواند، اما کسی توجهی نکرد. جماعتی در چرت بین راه بودند و جماعتی سرشان روی گوشی تلفن همراه بود که این گروه دوم، سر از گوشی یا گوش از هندزفری برنداشتند تا هنر پیرمرد را ببینند.
پیرمرد به ناچار دست از خواندن کشید و کنار یک جوان ایستاد. مرد جوان با جدیت به گوشی خود خیره شده بود. پیرمرد هم آرام جذب گوشی جوان شد و چشمانش را انداخت روی گوشی او.
چند لحظه بعد تحت تاثیر چیزی که در گوشی درحال پخش بود، پیرمرد ناخودآگاه چهره اش درهم شد و گفت: «اوووووووووخ اُه اُه...!». جوان با تعجب نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: «برو اون ور عموجان!» و بعد به سمت دیگری چرخید. پیرمرد آمد روبه روی پسر نوجوانی ایستاد که هندزفری توی گوشش بود، کلاه هودی سیاهش را روی سر کشیده بود و سرش را تکان میداد.
پیرمرد با تعجب به شمایل و حرکات نوجوان نگاه میکرد. پسر که متوجه نگاه پیرمرد شد، هندزفری را از توی گوش هایش درآورد و گرفت سمت پیرمرد. گفت: «عمو! دوست داری گوش کنی؟» پیرمرد فقط لبخندی زد. پسر هندزفریها را توی گوشهای پیرمرد گذاشت و گفت: «عمو! حسابی گنگ این آهنگ بالاست. باهاش فاز بگیر!» موسیقی که توی گوشهای پیرمرد پخش شد، مدام شکل چشمها و گره ابرو و پیشانی اش را تغییر میداد.
هندزفری را از توی گوشش درآورد و داد دست نوجوان و بعد دست هایش را گذاشت روی گوش هایش و مثل وقتی که هوا میگیرد، چندبار فشار داد. پسر گفت: «اع عمو! حال نکردی باهاش؟»
پیرمرد فقط دست هایش را تکان داد و بعد رفت کنار در واگن چُندک زد و خیره شد به درختان زیتون تلخ و معدود درختان توت قدیمی وسط بولوار وکیل آباد که قطار از کنارشان میگذشت. زیر لب آهنگین زمزمه کرد: «به غربت میفرستد چرخ گردون بی سبب ما را/ نمیدانم پی روزی فرستد یا اجل ما را؟»